شوخی‌شوخی، کارگاه چهارساله شد!

چهارسال از انتشار نخستین اپیزود کارگاه گذشته و حالا وارد پنجمین سال شدیم. در این مدت، خود اولین مخاطب و مصرف‌کننده‌اش بودم. چیزهای تازه یاد گرفتم، یادداشته‌های پیشینی‌ام را بازنگری کردم، روی موضوعاتی که فکر می‌کردم مهم‌اند تامل کردم و فکر می‌کنم هرازگاهی، احتمالا، برای دیگرانی هم فایده ساختم.

در کارِ گفت‌وگو (و نه مصاحبه، که خدا می‌داند هربار یکی مرا «مجری» خطاب می‌کند، چقدر غصه می‌خورم) هنوز نوآموزم. تعارف نمی‌کنم و تواضعِ بی‌جا به‌خرج نمی‌دهم. دروغ چرا، پیش از این‌ها یک عالمه مقاله و درس‌گفتار و کتاب در وصف «اهمیت شنیدن» خوانده و شنیده بودم و خیال می‌کردم بلدم. نبوده و نیستم. این‌جا فهمیدم که بلد نیستم و از جایی از زمان به بعد، ملزم و مشتاق شدم که یادش بگیرم. با تمرین یادش بگیرم.

هنوز در حالِ تمرینم که «شهوتِ بیان» را مهار و «قوه‌ی شنیدن» را تقویت کنم. کمتر بگویم، دقیق‌تر بپرسم و جدی‌تر بشنوم. متن و زیرمتنِ هر کلام را در لحظه و به قدرِ ممکن بفهمم و حلاجی کنم و متناسبِ با آن، پرسشِ بهتری بیاورم. خدا کند که مشهود و موثر بوده باشد این تلاش.


هر گفت‌وگو، تا جایی از زمان برای‌ام ارتباطی دوسویه بود. من و میهمان. باری به هرجهت و بی‌پروا، درباره‌ی هرچه به نظرم یا نظرش می‌رسید حرف می‌زدیم. پراکنده‌ترین اپیزودهای کارگاه شاید گفت‌گو با اسما کروبی، یوسف فراهانی مجید ترک آبادی باشد. اگر از من بپرسید موضوع‌شان چیست، می‌گویم نمی‌دانم. نه که ندانم. اتفاقا جزئیاتِ زیادی از آن گفت‌وگوها در خاطرم مانده. اما نمی‌توانم برچسبی روی‌شان بگذارم جز همان گپ‌وگفت. مگر شما وقتی با دوستی در کافه‌ای می‌شنیدید و حول هرچیزی گپ می‌زنید، برای‌اش موضوع و عنوان انتخاب می‌کنید؟ نمی‌کنید که.

اما از جایی به‌بعد، چه حین و چه پس از گفت‌وگو، این «ماجرا» را یک «جریان» سه‌جانبه فرض می‌بینم: من، میهمان و «آن‌دیگری» که بناست بشنود و یا ببیند. حضور ندارد اما، با خطای بسیار، پرسش‌های احتمالی‌اش را تصور می‌کنم.

چطور؟ از دل بازخوردهایی که می‌گیرم. چه در قالب کامنت و نظر و دایرکت و ایمیل و چه هرازگاهی، وقتی با یکی که مخاطب کارگاه است، در فضایی که انتظارش را ندارم، مواجه می‌شوم. گاهی -بخوانید عموما- با پرسش‌ها، نقدها و پیشنهادهایی مواجه می‌شم که برایم تازگی دارند. یعنی در مخیله‌ام نمی‌گنجیده که یکی کارگاه را آن‌طور مصرف کند، یا چنان برداشتی داشته باشد. راستش را بخواهید، گاهی، بازخوردهایی می‌گیرم که انگار کارگاه برای مخاطبان‌اش مهم‌تر از آنی‌ست که برای من است. نمی‌دانم این خوب است و یا نه، اما ماحصلش شده اینکه «مصرف‌کننده» را حین «تولید» در نظر بگیرم. نه که بخواهم یا انتخاب کرده باشم، امری ناخواسته و ناخداگاه است.

اما اجازه دهید حرفم را خود نقض کنم.


چندوقت قبل، میهمانِ پادکستی شدم و درباره‌ی کارِ کارگاه حرف زدم. دروغ چرا، منی‌که صدوپنجاه‌واندی‌بار این‌کار را کردم، استرس گرفتم. چرا که این‌بار، صندلی‌ام عوض شده بود. حقیقت امر آن است که روی صندلی پاسخ‌گو نشستن دشوار است، خاصه زمانی‌که هیچ قید و بندی هم درکار نباشد. اغراق نیست اگر بگویم که پیش و حینِ تجربه‌ی رکوردِ آن اپیزود در پادکستِ فیوز بود که فهمیدم میهمانانم چه جسور بوده‌اند و هستند. که پیشنهاد حضور را پذیرفتند. که پذیرفته‌اند بدون هیچ خط و سوال و چارچوبی از پیش تعیین شده، روبرویم بنشینند و به سوالاتِ پراکنده‌ام پاسخ دهند. دم‌شان گرم.

حالا، اصلِ کلام: در جایی از آن گفت‌وگو گفتم که «به مخاطب فکر نمی‌کنم» یا چیزی در همین مایه‌ها. هنوز منتشر نشده که ببینم دقیق چه گفتم. بعدش فکر کردم که «اوه! حرف سنگینی زدی» اما دروغ چرا، هنوز بر این باورم و فکر می‌کنم کارِ درست، تا حدی، همین است.

رسانه چیزِ عجیبی‌ست. عجایب زیاد دارد. مثلا این‌که، اگر مراقبت نکنی و حواست نباشد، بی‌آن‌که حتی الزاما بخواهی، در دامِ آن می‌افتی که به سطح تنزل یابی. همه‌ی این انگیزشی‌فروش‌ها که از روز اول این‌طور نبودند. کم‌کم شدند. حداقل بخشی‌شان. چه خوش‌مان بیاید و چه نه، حرف‌های آبکی، خریدار و مخاطبِ بیشتری دارد. چرا که ساده‌ترند. تأمل نمی‌خواهند. مصرف می‌شوند و خوش‌آمد می‌سازند. راستش را بخواهید، خیلی هم ساخت و پرداختش آسان است. راحت‌تر است که از کارآفرینی بپرسی که «رموز موفقیت‌ات را بگو» تا این‌که بخواهی از باخت‌هایش تعریف کند. لایک بیشتری می‌گیری اگر بخواهی از توفیقاتِ یک مهاجر بپرسی تا از او بخواهی -وگاهی، ناخواسته، تحت فشارش بگذاری- که از دشواری‌هایش بگوید. من راهِ دوم را انتخاب کردم.

دارم برای خود نوشابه باز می‌کنم؟ برای خودم ارج و قربی قائلم؟ شاید. اگر یک‌جا و فقط یک‌جا [مرتبط به کارگاه] باشد که در آن بخواهم برای خودم کف بزنم، همین نقطه است. که تن به معمول ندادم. که در مسیرِ متداول گرفتار نشدم. که زور زده‌ام در سطح نباشم. که خواسته‌ام -فارغ از این‌که موفق بوده‌ام یا نه- کارِ فکری کنم و کارِ فکری را اشاعه دهم.

در جایی از اپیزود که با تورجِ صابری‌وند داشتم، درباره‌ی ذائقه و سلیقه حرف زد و نقل‌قولی از هیوم آورد. من به آن تعریف معتقدم. که سلیقه و ترجیحِ ما را مصرف‌مان می‌سازد. به‌قدر وسع و توان و امکان‌های خودم و بضاعت و ظرفیتِ کارگاه، خواستم و تلاش کرده‌ام که ذائقه‌ی خود را بهتر کنم و پشت‌بندش، به مخاطبم هم موادِ درست برسانم.

نه. خود را مصلح اجتماعی و حلال مشکلات فرهنگی و بهبوددهنده‌ی سطحی فکری جامعه و منجی فضای محتوایی مملکت فرض نکردم. آن‌قدرها هم دیگر خام‌اندیش نیستم. اما خب، ترجیح داده و انتخاب کردم که «کارِ درست»‌ را انجام دهم. من در این اندازه می‌فهمم و بلدم. و راستش، نشانه‌های بسیاری هم به دستم رسیده و می‌رسد که به‌نظر، راه را اشتباه نمی‌رم.

مخاطب مهم است. خیلی هم مهم است. اگر تو چیزی بسازی که مصرف نشود، به دردِ جرزِ لایِ دیوار هم نمی‌خورد. کارگاه مصرف می‌شود، اما نه میلیونی. همان‌طور و همان‌قدر که سعی بر مهارِ شهوتِ حرف زدن دارم، از اشتیاق به کمیت هم فاصله بگیرم.


کارگاه چیست؟

کارِ کارگاه را با موضوع «کارِ حرفه‌ای» و در سیطره‌ی کسب‌وکار آغاز کردم. حالا اما از آن ایده و مقصود، کمتر نشانی باقی‌مانده. حالا دلم می‌خواهد که کارگاه را نه پادکستی کسب‌وکاری، که پادکستی گفت‌وگومحور حولِ مفهومِ اندیشه بشناسند. کارگاه برای من -و یحتمل مخاطبانش- امکانی برای تمرینِ گفت‌وگوست. تمرینی که نقطه‌ی آغازی برای تأمل است.

کماکان حوزه‌ی کسب‌وکار را دوست دارم و به آن ورود می‌کنم. اما ترجیح می‌دهم دست روی موضوعاتی بگذارم که کمتر به‌آن‌ها پرداخته شده. شاید مخاطبِ گسترده‌ای نداشته باشد، اما می‌دانم که برای عده‌ای -ولو محدود- فایده می‌سازد.


صندلیِ تدوین جای جالبی‌ست. آن‌جا دیگر نه «بخشی از گفت‌وگو» که «ناظری بر گفت‌وگو» هستم. جایگاهی خداگونه دارد. تصمیم می‌گیری چه منتشر شود و چه نه. کدام تکه را حذف کنی و کجاها را نه. مهم‌تر از این‌ها، خود را دوباره می‌شنوی. امکانِ آن‌را داری که روی جزئیات تامل کنی. پرسش خود را بشنوی و واکنشِ میهمان را ببینی. جزئیاتی که در حینِ رخداد، آن‌چنانی دیده و فهمیده نمی‌شوند.

خوشحال و ناراحتم که از این پس دیگر روی این صندلی نمی‌شنیدم و زحمتش با مصطفی‌ست. خوش‌حال از این باب که زمان زیادی می‌گرفت و آن‌قدرها هم بلدش نیستم و حالا مصطفی که این‌کاره است، بهتر از پیش انجامش می‌دهد. ناراحت هم به خاطر آن‌چه بالاتر نوشتم.

حضور و همراهی مصطفی، محدود به این مقدار نیست و سرآغاز تغییرهای مختلفی در کارگاه می‌شود. این دمِ آخریِ این نوشته بگذارید آخرین اعترافم را هم بنویسم. من‌که سالیانی در کارِ محتوا بوده‌ام، خود اولین درسش را جدی نگرفتم: فرم را رها کردم، یا حداقل، توجهی که باید را به‌آن نداشتم.

کیفیتِ صوتی و بصری کارگاه در اپیزودهای آغازین فاجعه بود و رفته‌رفته، قدری بهتر شد. حالا -به نظر خودم- مطلوب است، اما با معیارهای حرفه‌ای این‌کار فاصله دارد. تصمیم گرفتم که از آدمِ کاردانِ این کار کمک بگیرم و امیدوارم به نتایج بهتری منجر شود.


فارغ از تعارف‌های مرسوم و بی‌ذره‌ای اغراق و در کمالِ صداقت، از همه‌ی کسانی‌که کارگاه را می‌شنوند و دنبال می‌کنند، ممنونم. هیچ چیزی خوش‌آیندتر از مصرف شدن نیست. ممنونم که کارگاه را می‌شنوید، آن‌را نقد می‌کنید و به دیگران پیشنهادش می‌دهید. دم‌تان خیلی گرم.

امتیاز بدهید!
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
Total
0
Share